امروز: شنبه 15 آذر 1404
علی محمودی

علی محمودی

دست نوشته ها

دفتر 60 برگ (نویسنده: علی محمودی)

مدتی پیش یه کمپین واسه کمک خرید لوازم تحریر بچه های سیستان وبلوچستان راه اندازی کرده بودیم
گاهی اوقات توی این فعالیت ها یه اتفاقای خاصی می افته که همیشه توی ذهن می مونه
طبق برآوردی که ما انجام داده بودیم هزینه خرید لوازم اولیه واسه هر دانش آموز مبلغ سیصد و بیست هزار تومان می شد که شامل: کیف مدرسه، دفتر خط دار، دفتر نقاشی، مداد سیاه و اقلام مورد نیاز یک کودک کلاس اولی می شد.
هزینه رو اعلام کردیم و توی صفحات مجازی شروع به تبلیغ کردیم.
خب با همکاری دوستان مبالغی جمع شد و ما هم بعد از خرید، تمامی وسایل رو بسته بندی و به مناطق مورد نظر ارسال کردیم.
چند روزی از این ماجرا گذشته بود و اون استرس های جمع آوری پول و خرید لوازم و ارسال به مناطق رو پشت سر گذاشته بودم و داشتم توی یکی از خیابونای پر تردد پای پیاده می رفتم، ساعت حدود 6 عصر مهر ماه بود و هوا هنوز قصد نداشت دست از گرمای تابستونی خودش بکشه.
پای چپم بخاطر یه مشکل کهنه درد می کرد و گرمی هوا کلافم کرده بود که رسیدم روبروی پاساژی که یکی از دوستام اونجا مغازه داره، گفتم بهتره یه نیم ساعتی برم پیش دوستم، هم بابت تبلیغلاتی که جهت کمک رسانی در صفحه ی اینستاگرامش گذاشته بود تشکر کنم و هم اینکه زیر هوای خنک اسپیلتش یه تجدید قوایی کنم.
روبروی پاساژ بودم که چشمم افتاد به محمد، محمد یه پسر حدود هیجده ساله بود که معمولا عصرها روبروی پاساژ، تراکت های مغازه دوستم رو بین مردم پخش می کرد، از اونجایی که من و چندباری دیده بود سلام و علیکی با هم داشتیم.
منم وقتی می دیدمش با خنده بهش می گفتم تمام این تراکت ها رو بده به من، بگو همه رو پخش کردم، محمد می خندید و می گفت: هنوز یه کارتون بزرگ توی انبار داریم.
اون روز هم محمد تا منو دید به سمتم اومد و بعد از سلام علیک گفتم هنوز این تراکت ها تموم نشده؟
 با خنده و با صدای گرفته‌‌ی خش دارش گفت: نه دوتا کارتن جدید هم امروز برامون رسیده، سری تکون دادم و  همچین که حرکت کردم سمت ورودی پاساژ، محمد گفت: کار کمک رسانی به بچه های سیستان و بلوچستان تموم شد؟
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم و گفتم آره تموم شد و خیلی هم خوب بود.
سرش و پایین انداخت و باخجالت گفت: ببخشید بیشتر از این در توانم نبود، دستم خالی بود.
پرسیدم، واسه چی؟
همونجور که نگاهش پایین بود گفت: پول یه دفتر 60 برگ رو بیشتر نداشتم.
همونجا خشکم زد.
یادم به لیست تراکنشی که روزانه در سایت بانک چک می کردم افتاد.
به 20 هزار تومنی که مابین مبالغ دیگه خیلی به چشم می خورد.
تا جایی که چند بار فکر کردم 200 هزار تومنه!
یه لحظه احساس کردم زمان هم مثل من تو اون گرما خشکش زده.
محمد نگاهش پایین بود و داشت به تراکت های توی دستش ور می رفت.
سرش رو که بلند کرد چشمم افتاد به صورت آفتاب سوخته و خسته‌اش
با همون صدای خش دارش سرش رو یه ور کرد و بازم گفت: ببخشید!
بغلش کردم و با بغضی که داشت خفم می کرد گفتم:
محمد
ممنونم.