امروز: شنبه 15 آذر 1404
علی محمودی

علی محمودی

دست نوشته ها

اجاره نشین خانه آقای سحابی (نویسنده: علی محمودی)

ساعت حدود هفت و نیم صبح بود، در خونه رو که زدم، عباس خودش در رو باز کرد، معمولا همینطور بود، چون مامان عباس، زهرا خانم زودتر از خونه بیرون می زد، عباس با مامانش حدودا شش ماهی بود که اومده بودن خونه آقای سحابی رو اجاره کردن بودن، خونه ته کوچه‌ی بن بست بود.

ی خونه نقلی که وقتی وارد می‌شدی دوتا پله باید می‌رفتی پایین تا به کف حیاط برسی.
بابای عباس که ی کارگر ساختمون بوده پارسال از داربست می‌افته و چند روزی توی کما بوده بعد هم فوت می‌کنه، عباس می گفت بعد از مردن بابای خدا بیامرزم مامانم مجبور شد بره سرکار.
ی دایی هم داشت به اسم غریب، عباس بهش می گفت دایی غریب هر از گاهی با یه موتورسیکلت به عباس و مامانش سر می‌زد، منم چندباری دیده بودمش، آدم خنده رویی بود و با عباس انگلیسی حرف می‌زد اما مشخص بود که الکی داره ی چیزایی بلغور می کنه که عباس بخنده، چون عباس رو خیلی دوست داشت، یادمه ی روز واسه عباس ی لباس ورزشی سبزرنگ خریده بود که جلوش به جای دکمه، زیپ داشت، ی روز هم من و عباس رو پشت موتور نشوند و کلی توی محله چرخ زدیم، خیلی خوش گذشت.
من و عباس توی ی کلاس و روی ی نیمکت با هم بودیم. عباس خیلی بچه‌ی درس خونی بود، خانم نوروزی معلممون هم خیلی دوستش داشت.
یادمه اون سال برف سنگینی زد و تمام کوچه پس کوچه‌ها پر شده بود از مونده برف های یخ زده و سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. ساعت حدود هفت بود که از خونه زدم بیرون، با احتیاط و ترس از لیز خوردن به سمت خونه عباس رفتم و در زدم، چیزی نگذشت که عباس در رو باز کرد اما نه کیف مدرسه دستش بود و نه آماده واسه اومدن به مدرسه، منو که دید گفت: مادرم حالش خوب نیست نمی تونم بیام مدرسه، به خانم نوروزی بگو.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم.
توی راه با یکی دو تا از بچه‌های مدرسه همراه شدیم و رفتیم.
سرکلاس تا خانم نوروزی وارد شد و نشست پشت میزش، دستمو بالا کردم و گفتم خانم اجازه، عباس مرادی مادرش مریض بود و گفت بهتون بگیم.
امروز نمیاد مدرسه.
خانم نوروزی پرسید: چی شده؟
گفتم: خانم نمی‌دونم، فقط گفت مریضه.
ظهر توی خونه موقع نهار خوردن درباره مریضی زهرا خانم و نیومدن عباس به مدرسه به مادرم گفتم.
قرار شد عصر با مادرم ی سری بهشون بزنیم.
ساعت حدود چهار بود که با مادرم و ظرف آشی که آماده کرده بود رفتیم خونه زهرا خانم.
اتاق گرم بود و بوی مغازه‌های عطاری می داد، وسط اتاق روی علاءالدین فیروزه ای رنگ، آب ی کتری داشت بخار توی هوا پخش می کرد، زهرا خانم گوشه اتاق توی رختخواب دراز کشیده بود و سرفه امونش نمی‌داد، کنار دستش ی پلاستیک پر از دستمال و چندتا شیشه دوا بود.
صورتش خیس عرق بود و داشت توی تب می سوخت.
شیشه پنجره‌های اتاق به حدی غبار گرفته بود که فقط از جای رد انگشتهای عباس که روی شیشه مونده بود می شد حیاط خونه رو دید.
مادرم بعد از اینکه ی خورده خونه زهرا خانم رو مرتب کرد نشست و به زهرا خانم گفت: حتما باید بری مریض خونه، پیرو همین صحبت شماره محل کار دایی غریب و گرفت و گفت می‌ریم سر کوچه و بهش زنگ می زنیم.
البته زهرا خانم اسرار داشت که مزاحم شما و داداشم نمی خوام بشم چند روز استراحت کنم خوب می شم.
اما مادرم قبول نکرد و از خونه زهرا خانم که بیرون زدیم رفتیم سر خیابابون و سراغ باجه تلفن.
مادرم بعد از کلی معطلی تونست شماره محل کار دایی غریب رو بگیره و باهاش صحبت کنه.
توی حرفهاش چند بار اسم ی مریضی رو گفت که من تا حالا نشنیده بودم.
سعی کردم حفظش کنم و تا رسیدیم خونه بلافاصله گوشه دفترم یادداشتش کردم که فردا از خانم نوروزی بپرسم.
فردا صبح خانم نوروزی تا وارد کلاس شد و مرادی رو ندید از من پرسید.
حال مادر مرادی چطوره؟
گفتم: خانم اجازه قراره ببرنش مریض خونه.
پرسید: مگه حالش خیلی بده؟
گفتم: بله خانم ما دیروز با مادرمون رفتیم عیادتش، حالش خیلی بد بود.
نگران شد و پشت میزش نشست.
دفتر حضور و غیاب رو باز کرد و همینطور به اسمها خیره شده بود.
بچه ها همه ساکت بودن و منتظر.
دفترم رو بیرون آوردم و گفتم خانم اجازه؟
سرشو تکون داد و گفت: بگو
گفتم: می شه در مورد یه مریضی سوال کنم.
با تعجب گفت: مگه من دکترم؟
گفتم به هر حال بیشتر از ما می‌دونید.
دفتر حضور و غیاب رو بست و پرسید:
خب، چه مریضی؟
گوشه دفترم رو نگاه کردم و گفتم: سِل