امروز: شنبه 15 آذر 1404
علی محمودی

علی محمودی

دست نوشته ها

نام: سفر شهلا (نویسنده: علی محمودی)

نام: سفر شهلا

نویسنده: علی محمودی

 

مدام جابجا می شدیم و ما رو به دسته های کوچکتر تقسیم می کردن، اما هنوز همه با هم بودیم، فکر می کنم این مرحله‌ی آخر بود که ما رو به دسته های هشتایی یا شانزده تایی تقسیم می کردن.

جلال همین طور که دستش به کار بود داشت به حمید می گفت: پول قسط رو که ردیف کنم میرم پیش اوستا یحیی و اونجا مشغول به کار می شم، این کار به درد من نمی خوره، بابام خدا بیامرز همیشه می گفت آدم باید کارفنی یاد بگیره، درسته اولش پول نمی‌دن ولی وقتی توی کارت اوستا بشی دیگه نونت تو روغنه، الان اوستایحیی رو ببین خودش هست و سه تا شاگرد وقت سرخاروندن نداره، از همه جا ماشین‌هاشون رو میارن که تنظیم کنه.

فقط منتظرم که این قسط تموم بشه، اینهمه قسط دادم تازه شده نٌه‌تا، جلال آمار دقیق قسط‌های چرخ خیاطی مادرش رو داشت، چون تمام قسط‌ها رو خودش پرداخت کرده بود، هنوز سه‌تا قسط دیگه مونده بود.

جلال همینطور که حرف می زد از روی دسته بزرگ گلهای نرگسی که روی گونی پهن کرده بود شانزده‌تا شانزده‌تا می شمرد و دسته می کرد و دور ساقه شون چسب نواری می پیچید، کارش که تموم شد پنج‌تا بسته را برداشت و رفت سمت ماشین‌هایی که پشت چراغ خطر ایستاده بودن، لابلای ماشینها رد می شد و سعی می کرد هیچ ماشینی رو از قلم نندازه، نزدیک هر ماشینی که می شد روبه راننده می کرد و ما رو که توی دست راستش گرفته بود نشون می داد و می گفت: گل بدم خدمتتون؟

خیلی‌ها از توی ماشین اشاره می کردن که نه مرسی، بعضی هم شیشه اتومبیل را پایین می کشیدن و فقط قیمت می گرفتن،  اما بیشترشون پشت فرمون اینقدر در افکار خودشون بودن که اصلا نه جلال رو می دیدن و نه صداشو می شنیدن، راستش دلم واسه جلال سوخت وقتی که می دیدم توی سرما تا چراغ قرمز می شه می‌ره لابلای ماشین ها و سعی می کنه با التماس بهشون گل بفروشه.

دود و سر و صدای ماشین ها واقعا کلافه کننده بود، اولش توی نرگس زاری بودیم که تا چشم کار می کرد پر بود از گل‌های نرگس، توی نرگس زاری که ما بودیم فقط نرگس‌های شهلا بودن، ما هم مثل آدم‌ها نژادهای مختلفی داریم، مثل نرگس شیراز، نرگس پرپر، نرگس مسکین و گونه های دیگه، طول زندگی ما خیلی زیاد نیست اما خوشحال بودیم چون می دونستیم که معمولا آدم‌ها ما رو واسه یه مراسم بخصوصی می خرن، مثلا واسه تولد، واسه آشتی کردن، واسه ابراز عشق و علاقه، بعضی‌ها هم واسه اینکه محیط کارشون یا خونشون از بوی ما پر بشه می خریدن، به هر حال ما جزو چیزایی هستیم که مردم با دیدن ما لذت می برن، نمی دونید وقتی که یکی ما رو می بینه و می گه چه گلهای قشنگی چقدر باعث خوشحالی ما می شن.

کم کم داشتم نا امید می شدم اما جلال همچنان در تلاش بود و مثل اینکه کلمه ناامیدی رو توی فرهنگ زندگیش کاملا پاک کرده باشه مدام بین ماشین ها می چرخید و می گفت گل نرگس بدم خدمتتون، توی اون سر و صدا داشتم لحظه به لحظه نا امید تر می شدم که صدای یه خانمی رو شنیدم که گفت: آقا پسر بیا، جلال بلافاصله خودشو به ماشین رسوند و گفت: بفرمایید: خانومه که داشت توی کیفش دنبال یه چیزی می گشت رو کرد به جلال و گفت: یه بسته گل بده، جلال هم یه دسته نرگس رو به خانوم داد و خانوم هم ما رو گذاشت روی صندلی بغل، پول جلال و داد و با صدای بوق ماشین های پشت سر با عجله حرکت کرد.

از اینکه از توی اون دود و سر و صدا بیرون اومده بودیم خوشحال بودیم و منتظر بودیم ببینیم سرنوشت ما رو کجا می بره، بعد از چند دقیقه بوی ما کل ماشین رو پٌرکرده بود و ما لحظه شماری می کردیم که ببینیم کی با دیدن ما خوشحال می شه؟

 

 

محیط تاریک داخل  ماشین خیلی اجازه دیدن اطراف رو بهمون نمی داد فقط گاهی که نور ماشین های روبرو داخل ماشین می افتاد می تونستیم چهره خانم جوونی رو ببینیم که مار رو خریده بود، از صحبتهای تلفنی این خانم متوجه شدیم که توی بیمارستان کار می کنه و تصورمون این بود که احتمالا ما رو واسه زیبایی و خوشبویی محل کارش خریده، اما وقتی که شنیدیم پشت تلفن می گه که می خوام با مامان خداحافظی کنم متوجه شدیم که ما یه هدیه هستیم واسه مادرش، اینجوری خیلی خوشحال تر شدیم چون معمولا کسانی که هدیه می گیرن سعی می کنن ازش مواظبت کنن و از آورنده هدیه کلی تشکر کنن.

مسیر یه خورده طولانی شده بود و ما همینطور که روی صندلی افتاده بودیم متوجه خلوتی خیابون و کم شدن نور ماشین های مقابل شدیم، هر از چند دقیقه ای یه ماشین از روبرو میومد که نورش کابین ماشینی که ما داخلش بودیم رو روشن می کرد.

بعد از طی کردن یه مسیر طولانی ماشین یه جایی ایستاد و منتظر بود که در رو براش باز کنن، وقتی ماشین مجددا شروع به حرکت کرد فقط شنیدیم که خانم جوان شیشه رو پایین کشید و گفت خیلی ممنون.

بعد از چند لحظه ماشین یه جایی پارک شد و خانم جوان بعد از برداشتن یه سری وسایل و کیف کولی‌ش ما رو هم برداشت.

توی یه محوطه بزرگ بودیم با یه ساختمون چند طبقه که پر بود از پنجره هایی با چراغهای روشن.

خانوم جوان بعد از چند قدم وارد در ورودی ساختمون شد و به خانومی که پشت یه کانتر ایستاده بود سلام کرد و اونم در جوابش گفت سلام خانم دکتر، خیلی خوش اومدید، خانوم دکتر وارد یه راهرو خلوت و بی سر و صدا شد که دو طرفش پر از اتاق بود، هر اتاق واسه خودش یه شماره داشت.

اتاق پنجم سمت راست بود که خانوم دکتر در و باز کرد و وارد شد. یه اتاق تمیز و مرتب، روبروی دری که وارد شدیم یه پنجره روبه محوطه‌ای بود که خانم دکتر ماشینش رو پارک کرده بود، سمت راست اتاق یه تخت مرتب با ملحفه سفید و بالش و یه پتوی تا خورده، یه یخچال کوچک و یه کمد فلزی پایین تخت قرار داشت، دوتا صندلی چرمی مشکی کنار پنجره قرار داشت، یه تلوزیون هم روی دیوار مقابل تخت نصب شده بود.

خانوم دکتر همینطور که ما رو توی دستش گرفته بود، دست انداخت دور گردن زنی که وسط اتاق روی ویلچر نشسته بود و هیچ عکس‌العملی از خودش نشون نمی داد، خانم دکتر گفت: سلام مامان.

خانم دکتر بعد از کلی روبوسی و احوالپرسی با مادرش از توی کشوی پایین تخت یه لیوان بزرگ برداشت و گذاشت پشت پنجره و ما رو گذاشت توی لیوان آب، بعدش هم رو کرد به مادرشو و گفت مامان جون ببین برات گلهای نرگس که دوست داری خریدم.

از اینجایی که قرار گرفته بودیم محوطه بیرون، اتاق نگهبانی، در ورودی و ماشین خانم دکتر کاملا دیده می شد.

خانوم دکتر یکی از صندلی های چرمی رو کشید جلوی ویلچر و نشست روبروی مادرش و دستهاشو گرفت و شروع کرد با مادرش صحبت کردن.

مامان عزیزم اومدم با‌هات خدا حافظی کنم، فردا ساعت ده صبح پرواز دارم، کاش می شد تورو هم با خودم ببرم، خیلی دلم برات تنگ می شه، به مجید گفتم هفته‌ای دو سه مرتبه بهت سر بزنه، به همه پرسنل آسایشگاه هم سفارشتو کردم، بخصوص خانم محبی، داروهاتم که مجید از بیمارستان می گیره میاره.

ظاهرا این خدا حافظی برای خانم دکتر خیلی سخت بود چون بعد از چند دقیقه بلند شد و از پنجره به محوطه و بارونی که تازه شروع شده بود خیره شد و صورتش که خیس اشک بود رو پاک کرد، بعد از چند لحظه بازم روی صندلی چرمی نشست و دستهای مادرشو گرفت و ادامه داد.

مامام جونم: به مجید گفتم وقتی میاد پیشت با موبایل بهم زنگ بزنه که تصویری بتونم ببینمت، به یکی از دکترهای بیمارستان هم گفتم ماهی یه بار بهت سر بزنه و معاینت کنه، مامان جونم کاش می شد یه بار دیگه صدای قشنگتو بشنوم.

خانم دکتر همینطور که دست مادرشو گرفته بود و صحبت می کرد صورتش غرق اشک شده بود.

اما مادر همینطور خیره به پنجره روبرو روی ویلچرش نشسته بود.

این گفتگو حدودا یک ساعتی طول کشید.

خانم دکتر از روی صندلی چرمی بلند شد و دستشو انداخت گردن مادرشو با گریه خدا حافظی کرد، صدای گریه خانم دکتر جلوی شنیده شدن صدای بارون بیرون رو گرفته بود.

خانم دکتر در حالی که داشت اشک‌هاشو با دستمال خشک می کرد از اتاق خارج شد و چند دقیقه‌ای طول کشید که دیدیم خانم دکتر توی محوطه به سمت ماشینش دوید و بعد از چند لحظه از در نگهبانی خارج شد و رفت.

بعد از رفتن خانم دکتر مادرش مثل قبل همینطور ساکت و خیره نشسته بود، مثل اینکه داره تمام خاطراتش رو از پنجره می بینه و مرور می کنه و حاضر نیست حتی پلکی بزنه که چیزی از خاطراتش جا بمونه.

چند ساعتی به همین صورت گذشت و یکی دومرتبه پرستارها برای دادن شام و دارو وارد اتاق شدن، آخرای شب هم دوتا پرستار کمک کردن و پیرزن رو روی تخت خوابوندن.

صبح آفتاب از پشت اتاق نگهبانی به پنجره ما سرک کشید و یواش یواش خودشو نشون داد، چقدر واسه ما دیدن آفتاب و شروع روز دلنشین بود، دوتا پرستار با هم وارد شدن و کارهای پیرزن رو انجام دادن و بعد به آرومی از روی تخت به روی ویلچر انتقالش دادن، ویلچر رو دقیقا سر جایی که دیشب بود قرار دادن و از اتاق خارج شدن.

 

 

دو روز از اومدن ما به آسایشگاه گذشته بود، توی این دو روز همه چیز مثل هم بود، فقط پرستارهایی که وارد اتاق می شدن عوض شده بودن، پرستارهایی که هر روز با لبخند و گفتن سلام مادر وارد اتاق می شدن و کارهای پیرزن رو انجام می دادن، و اگر چشمشون به ما می افتاد نزدیک می شدن و می گفتن: وای  مادر چه گلهای قشنگی داری؟

روز پنجم بود که دوتا پرستار وارد اتاق شدن و بعد از انجام کارهای پیرزن و انتقالش روی ویلچر  یکی از پرستارها یه نگاهی به ما انداخت و متوجه پژمرده شدن ما شد. ما رو از توی لیوان آب برداشت و در حالی که داشتیم در دست پرستار از اتاق خارج می شدیم نگاهمون به پیرزنی بود که همینطور خیره به پنجره نشسته بود، پیرزنی که نه تنها برای ما و پرستارها حتی برای آخرین دیدار دخترش هم هیچ عکسل العملی نشون نداده بود، نمی دونم اصلا متوجه اومدن و رفتن ما شد یا نه. خیلی دلم می خواست بدونم توی افکار پیرزن چی می گذره؟

پرستار ما رو برد و  توی سطل زباله نارنجی رنگ بزرگی که کنار اتاقک نگهبانی بود انداخت.

مسیر زندگی ما روبه تموم شدن بودن.

 

نمی دونم چند ساعت توی سطل زباله بودیم، اما اونجا بودن خیلی بد بود، مدام چیزای بدرد نخور رو پرت می کردن توی سطل زباله، از ته سیگار گرفته تا ته مونده غذا و قوطی خالی.

خورشید داشت یواش یواش واسه غروب کردن پشت آسایشگاه می رفت که صدای یه ماشین بزرگ رو کنار سطل زباله شنیدیم، ماشینی که خیلی سر و صدا داشت و دود می کرد، از همه بدتر خیلی بوی بدی می داد به حدی که ما بوی خودمونو احساس نمی کردیم، ما رو توی ماشین ریختن و ماشین حرکت کرد، ما توی یه محفظه بزرگ در بسته بودیم، اونجا پر بود از چیزای به درد نخور، چیزایی که برای آدما یه روزی ارزش داشته، هر از گاهی ماشین یه جا ایست می کرد و در محفظه باز می شد و زباله بود که توی محفظه خالی می شد.

بوی بد زباله‌ها بخصوص ته مونده غذا تمام محفظه فلزی رو پٌر کرده بود، همین طور که توی محفظه فلزی در حال حرکت بودیم ماشین یه جایی سرعت حرکت خودشو کم کرد، جایی که پر بود از صدای بوق ماشینها، توی اون محفظه بسته داشتم زندگی کوتاهمو از نرگس زار تا حالا که توی این محفظه فلزی هستم رو مرور می کردم و به آدمهایی که توی این چند روز دیده بودم فکر می کردم، به جلال فکر می کردم که رویاش رفتن سرکار فنی بود. به خانم دکتری فکر می کردم که واسه پیدا کردن یه زندگی بهتر همه چی‌رو گذاشت و رفت، به پیرزنی که در یک آسایشگاه در حومه شهر مدتهاست به پنجره خیره شده و مشخص نیست که چقدر باقیست که خاطراتش را مرور کند؟

غرق این افکار بودم که صدایی از بیرون محفظه فلزی شنیدم.

صدای جلال بود که می گفت: گل بدم خدمتتون؟

هنوز سه تا قسط چرخ خیاطی مونده بود.