امروز: شنبه 15 آذر 1404
علی محمودی

علی محمودی

دست نوشته ها

کارخانه یخسازی (نویسنده: علی محمودی)

نام: کارخانه یخسازی

نویسنده: علی محمودی

 

همچین که از پشت دیوار کارخونه یخسازی رد شدیم و صدای سگهای کارخونه بلند شد، حجت شروع کرد به تعریف کردن از سگهای کارخونه یخسازی.

 

 یه عادت جالبی که حجت موقع حرف زدن داشت بخصوص زمانیکه هیجان زده میشد اینکه دستاشو تکون بده و چقدر من از این کارش خوشم میومد، مثل این بود که توی هوا کلمات رو می گیره از سر انگشتاش وارد خونش می شن و بعد وارد مغزش، اونجا مرتب چیده می شن پشت سر هم و میان روی زبونش و اونم تحویل شنونده میده، منم با دقت گوش می کردم وقتی هم  یه سوال ازش  می پرسیدم،چند لحظه سکوت می کرد و بی حرکت به یه جایی خیره می شد و تا یه جواب پیدا میکرد مجددا با هیجان جواب می داد.

من و حجت تقریبا یه سه ماهی بود که با هم دوست شده بودیم از وقتی که ما اسباب کشی کردیم و اومدیم شهرک انتظامی.

 

پدر من کارمند راهنمایی و رانندگی بود و محل جدید خدمتش پلیس راه ورودی شرقی شهر بود، اواسط شهریور بود که نزدیک های پلیس راه داخل شهرک انتظامی که مخصوص نظامی ها بود یه خونه سازمانی بهمون دادن و ما هم تمام زندگی و روزگارمون رو جمع کردیم و اومدیم اینجا، فاصله شهرک انتظامی تا پلیس راه با پای پیاده تقریبا یه ده دقیقه ای بیشتر نبود، شهرک انتظامی یه شهرک کوچیک در حاشیه شهر بود که حتی ایستگاه اتوبوس هم داشت، حدود دویست تا خونه توی شهرک بود که همه یه شکل ساخته شده بودن، همیشه خلوت و آروم بود، تنها راه ورود به شهرک از درب نگهبانی بود که معمولا دوتا سرباز همیشه اونجا بودن.

 

 به فاصله ده دقیقه با شهرک یه روستا بود، روستایی که از درب نگهبانی شهرک کاملا دیده می شد، حجت یکی از بچه های اهل اون روستا بود.

 

من و حجت هم سن و سال بودیم، حجت با موهای مشکی خیلی صاف و چشمانی درشت، از اون پسرایی بود که اصلا آروم و قرار نداشت، یکجا بند نمی شد و پر بود از شور و نشاط زندگی، خیلی خون گرم بود و دوست داشت با آدم بزرگا نشست و برخواست کنه و سوال پیچشون کنه.

 

 یادمه یه روز صبح که بابام ماشینشو گذاشته بود تعمیرگاه و می خواست بره ماشین و تحویل بگیره با هم از خونه بیرون زدیم، حجت بیرون نگهبانی منتظر من بود که با دیدن ما اومد جلو یه سلام قشنگ به بابام کرد و دست داد، با دیدن درجه نظامی بابام متوجه سمتش شد، چیزی که من اون موقع نه بلد بودم و نه برام مهم بود، توی همون چند قدمی که سه نفری داشتیم باهم پیاده می رفتیم حجت مدام از بابام در مورد کارش سوال می پرسید، بابا هم با دقت گوش می کرد و جوابشو می داد، از خنده هایی که بابا توی جواب دادن به حجت می کرد مشخص بود که خیلی از شخصیت حجت خوشش اومده.

 

 شب بابا توی خونه در مورد حجت ازم پرسید، گفتم همکلاسیمه،درمورد حجت و خونواده حجت براش گفتم، حجت پسر آخر یه خونواده هفت نفره بود، پدرش مشت ایاز اوستای نماکاری ساختمان بوده و بخاطر افتادن از روی داربست و مشکلی که واسه پای راستش پیش اومده بود دیگه نتونسته بود کار کنه، مشت ایاز توی روستا یه اسم و رسمی واسه خودش داشت و اصطلاحا ریش سفید روستا بود و همه اهالی روستا احترامشو داشتن، حجت دوتا برادر و دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت، خواهراش ازدواج کرده بودن و از اونجا رفته بودن، یکی از برادراشم ازدواج کرده بود ولی همونجا زندگی می کرد، اینجوری که حجت می گفت خونشون یه خونه روستایی خیلی بزرگه ، تعریف هایی که حجت از خونشون می کرد واسه من جالب بود، اینکه می گفت همیشه در خونه‌شون باز هست، چون خیلی رفت و آمد دارن، یا اینکه می گفت توی حیاط خونه یه قسمتی رو توری کشیدین و کلی مرغ و خروس دارن. وقتی حجت در مورد خونه و روستاشون حرف میزد کاملا مشخص بود که چقدر به خونه و روستاشون علاقه داره.

 

یه بار که سر کلاس معلم داشت در مورد لاکپشت حرف می زد، حجت دستشو بالا کرد و گفت آقا ما یه دونه لاکپشت داریم اجازه می دید فردا بیاریمش مدرسه بچه ها ببینن، اصلا همین لاکپشت باعث دوستی سفت و سخت من و حجت شد، این شد که من از حجت خواستم یه روز عصر لاکپشتش رو بیاره شهرک انتظامی و اونم لاکپشت و آورد و کلی باهاش بازی کردیم.

 

عاشق حیونا بود، اون روز ظهر هم موقع  برگشتن از مدرسه بود که حجت با شنیدن صدای سگ های کارخونه شروع کره به صحبت در مورد سگ ها که پارسال هم چندتا توله کرده بودن ولی کسی توی کارخونه حواسش به این زبون بسته ها نبوده و پارسال سه تا توله سگ مرده که افتاده بودن توی آب رو اینور دیوار کارخونه دیده بوده.

 

 

حالا هم اسرار داشت که بریم توله سگها رو از کارخونه بیاریم و خودمون نگهشون داریم که پریدم وسط صحبتش و گفتم پس مش یعقوب چی؟

 

مش یعقوب نگهبان بیست و چهارساعته کارخونه یخسازی بود، یه اتاقک کنار در ورودی کارخونه جای که مخصوص رفت و آمد ماشین های بزرگ بود بهش داده بودن و همون جا هم زندگی می کرد، زن و بچه ای هم نداشت البته  می گفتن قبلا توی شهر زندگی می کرده و زن و بچه داشته اما کسی از داستان زندگیش خبر نداشت، اینارو هم حجت واسه من تعریف کرده بود که از زبون باباش شنیده بود، یکی دوبار که مش یعقوب داشت دور و بر کارخونه پرسه می زد، دیده بودمش،  یه مرد حدود شصت و پنج ساله باریک اندام با یه دماغ عقابی که معمولا هم یه کلاه بافتنی مشکی رنگ و رو رفته روی سرش بود، همیشه هم یه چوبی دستش بود و داشت با خودش حرف می زد، حرف که چه عرض کنم فکر کنم با خودش دعوا داشت، هر وقت هم سلامش می کردیم فقط سرشو تکون می داد.

 

مسیر هر روز ما واسه رفتن به مدرسه از کنار دیوار پشتی کارخونه یخسازی بود، جاده ای خاکی که بر اثر رفت و آمد اهالی شهرک انتظامی و روستای پایین تر بوجود آمده بود و فقط مخصوص عابر پیاده بود، ما روزی  دو مرتبه این مسیر رو طی می کردیم، دور تا دور کارخونه رو دیوارهای بلوکی گرفته بود و درخت های افرای سر به فلک کشیده که مانند حصاری بلند دید سوله آبی رنگ وسط کارخانه را کم کرده بودن، یه جوی آب از ضلع غربی وارد کارخونه می شد و از ظلع شرقی خارج می شد، قدمت کارخونه یخسازی به حدی بود که یک ایستگاه اتوبوس را به نام خود زده بود، ایستگاه یخسازی، بابام می گفت این کارخونه یکی از کارخونه های بزرگ یخسازی توی جنوب کشور هست و از قدیم اینجا بوده و صاحبش یه جنوبی بوده که چند سال پیش فوت می کنه و کارخونه می افته دست بچهاش.

 

حجت داشت با هیجان در مورد سگهای کارخونه صحبت می کرد و منم گوش می دادم اما راستش از ورود به کارخونه یخسازی و مش یعقوب خیلی می ترسیدم، دیگه تقریبا رسیده بودیم روبروی شهرک انتظامی که حجت گفت: تو هیچ کاری لازم نیست انجام بدی فقط نگهبانی بده من از سوراخ جوب آب وارد  کارخونه می شم،  توله سگها رو می ندازم توی گونی و می زنم بیرون، توفقط حواست باشه اگه مش یعقوب اومد یه خبری به من بده، طبق نقشه ای که حجت کشیده بود کار راحتی بود، و هیچ عیب و نقصی نداشت.

 

روبروی شهرک انتظامی که رسیدیم قرار و مدار عصر و رفتن به کارخونه یخسازی رو با حجت گذاشتم و خدا حافظی کردیم.

 

بعد از خوردن نهار مشغول انجام تکالیف مدرسه بودم که هر از گاهی یادم به حرفهای حجت می افتاد و در حالی که ته مدادمو طبق عادت توی دهنم می کردم به یه جایی خیره می شدم، توی همین فکرا بودم که پای مشق نوشتن خوابم برد، نمی دونم چند ساعت خواب بودم اما وقتی چشمامو باز کردم دیدم مادرم دفتر و کتابمو جمع کرده و یک بالش زیر سرم گذاشته و یه پتو هم کشیده روم.

 

با هراس از خواب بیدار شدم و بلافاصله ساعت رو از مادرم پرسیدم، یه لیوان آب خوردم و در خونه رو که باز کردم دیدم هوا تقریبا گرگ و میش شده، نه بهانه ای واسه بیرون رفتم داشتم و نه نگهبانی اجازه خروج این موقع رو از شهرک بهم می داد، پیش خودم گفتم حتما حجت هم اومده و چون دیده من نیستم اونم بی خیال شده و رفته خونه، البته می دونستم که حجت خیلی ناراحت شده چون حجت خیلی خوش قول بود و هر وقت یه قراری باهم داشتیم سرموقع خودشه می رسوند.

 

 

صبح وقتی مادرم صدام کرد بلند شدم  و بعد از خوردن صبحونه بلافاصله کتاب و دفترام رو گذاشتم توی کیفم و لباسامو پوشیدمو حرکت کردم، عجله داشتم که برم و حجت رو ببینم و بابت دیروز ازش معذرت خواهی کنم، از در نگهبانی که بیرون زدم هرچه چشم انداختم حجت رو ندیدم و بعد از یه چند دقیقه ای رفتم به سمت مدرسه می دونستم که حجت از دستم دلخوره و ممکنه صبح زودتر از من حرکت کرده رفته مدرسه، توی راه مدرسه بودم و مدام پشت سرمو نگاه می کردم شاید حجت رو ببینم .

 

نزدیکای دیوار پشتی کارخونه یخسازی رسیدم، صدای ماشین های بزرگی که وارد کارخونه می شدن با صدای سگها از داخل کارخونه همه جارو پُر کرده بود و از این ور دیوار شنیده می شد، درخت های افرای کارخونه توی این فصل مثل یه حصار چوبی و بلند دورتا دور کارخونه رو گرفته بودن، چندتا تکه ابر هم که جلوی نور و گرمی خورشید و گرفته بودن سردی هوا رو بیشتر کرده بودن، همینطور که به دیوار کارخونه یخسازی نزدیک شدم  چشمم  به مش یعقوب افتاد که داره با یه چوب بلند می زنه توی مسیر خروجی  آب و میگه لامصب معلوم نیست چی توش گیر کرده که دیشب تا حالا کل حیاط کارخونه رو آب برداشته.