نام: اولین روز کاری
نویسنده: علی محمودی
اولین روز کاری
تابستون سال 1355 بود، مدرسه تموم شده بود و حالا سه ماه تعطیلی داشتیم، هفت سالم بود و مثل پسرای دیگه توی اون سن و سال دوست داشتم از تابستونم به بهترین نحو استفاده کنم، اون موقع ها این همه وسایل سرگرمی مثل پلی استیشن و کامپیوتر و کلاسهای تقویتی و اینجور چیزا نبود.
معمولا ما پسرا توی این سه ماه کارمون این بود که صبح از خونه بریم توی کوچه مشغول بازی بشیم تا هروقت که شد، هفت سنگ و فوتبال و کاغذک درست کردن و این چیزا، واسه ما این بازیا نه تمومی داشت و نه خسته کننده بود تا حدی که یکی دو ساعت از ظهر می گذشت و مادرمون چندبار با صدای بلند توی کوچه صدامون می کرد، حتی گاهی اوقات با کتک می رفتیم خونه، دست شسته و نشسته پای نهار بودیم و بعدش هم توی خونه یه دو سه ساعتی خودمونو سرگرم می کردیم و باز عصر همون برنامه صبح و داشتیم.
معمولا شب ها هم پدرمون با اون زیرشلواری راه راهش میومد توی کوچه و با جمله، تو نمی خواهی بیایی خونه؟ یه جوری حرف می زد که بدون چون و چرا وسط بازی با گفتن جمله بچه ها من باید برم، دوستامونو ترک می کردیم و می رفتیم، توی اون چند قدم هم باید این جمله توسط بابا گفته می شد و ما فقط گوش می کردیم، که اینهمه بازی می کنید خسته نمی شید؟
اما تابستون اون سال با سالهای دیگه فرق داشت، یه تب سرکار رفتن افتاده بود به جون بچه های محله، هر کسی دنبال یه کاری بود که تابستونشو بگذرونه، وقتی دور هم جمع می شدیم مثل آدم بزرگا واسه هم تعریف می کردیم، همگی کمر همت و بسته بودیم که یه شغلی واسه خودمون دست و پا کنیم و بریم سرکار، اصلا هم مهم نبود چه کاری باشه.
اولین کسی که یه کاری واسه خودش دست و پا کرد صمد بود که با سفارش باباش رفته بود مغازه شاهپور خان، بقال سرکوچه بود، از کاسب های قدیمی محله ما بود و همه می شناختنش، آدم خوبی بود اما آخر بی اعصاب بود، یعنی اگه قیمت دوتا جنس رو می پرسیدی به سومی که می رسید به جای اینکه قیمت و بگه می گفت برو بچه، برو بزار به کار و کاسبیمون برسیم.
معمولا صبح ها توی مغازه نبود و با وانت لَکنتش می رفت دنبال خرید جنس و صبح ها خانومش توی مغازه بود، به هر حال صمد قرار بود سه ماه تابستونو در مغازه شاهپور خان شاگردی کنه.
بهمن هم رفته بود پادوی مغازه تعمیر دوچرخه شده بود، وضعیتش از صمد بهتر بود، صاحب مغازه یه پیرمردی بود که سالها اونجا مغازه داشت، تمام بچه های محل که دوچرخه داشتن مشتریش بودن، آدم خوب و با انصافی بود، یه مغازه بزرگ دو دهنه داشت که در و دیوار مغازش پر بود از عکسهای خواننده ها، هنرپیشه ها و...، کف مغازش هم بی نهایت چرک و روغنی بود و پر از پیچ و مهره و جسد دوچرخه های خراب.
نادر خودش کار راه انداخته بود و بیزنس خودشو داشت، صبح زود یه سینی برمی داشت می رفت یه کارگاهی که ما نمی دونستیم کجاست سینی رو پر می کرد از کیک شکری و برمی گشت توی محله ما و چندتا محله پایین تر توی کوچه ها می گشت و تا ظهر معمولا کیک شکریاشو می فروخت و کلی هم سود می کرد.
رضا رفته بود پیش عموش که سلمونی داشت، دوتا خیابون با محله ما فاصله داشت، سر کوچه ای که مدرسه همگی ما اونجا بود، کارش هم جارو کردن موهای ریخته شده کف مغازه بود و تمیز کردن وسایل سلمونی.
مونده بودم من که هنوز کاری برام پیدا نشده بود، پدرم کارمند بود و شغلش ردیف کار من نبود، بلعخره بعد از کلی جستجو توی اقوام و فامیل قرار شد یکی از آشناهامون که صبح ها توی یه اداره باغبون بود و عصرها می رفت خونه همون رئیس و روئسا به اصطلاح خودمون آدم پولدارا و کارای باغبونی خونشونو انجام می داد بیاد دنبالم و باهاش برم سر کار.
قرار شد این آشنامون که اسمش اصغر آقا بود از اول هفته حدود ساعت سه بعد از ظهر بیاد در خونه دنبال من. که با هم بریم سرکار.

یه مرد با قد کوتاه و موهای کم پشت و صورتی آفتاب سوخته که جای یه سالک گردی هم زیر چشم راستش بود و براحتی می شد با نگاه کردن به کف دستاش یه عمر زحمتشو واسه پیدا کردن یه لقمه نون حلال متوجه شد، سیبیل هیتلری پشت لبش حکایت از جوان های قدیمی رو می کرد که توی همون حال و هوا مونده بودن و دوست نداشتن تغییر کنن، با اینکه پنجاه سالگی رو رد کرده بود و مدام سیگار می کشید اما خیلی تر و فرز بود و نسبت به سن و سالش روحیه یه آدم سی ساله رو داشت، معمولا با صدای بلند حرف می زد و همیشه با همه شوخی می کرد و می خندید، یه موتور گازی داشت که پشتش یه خورجین پر از لوازم باغبونی بود که یکی از دلخوشی های من واسه رفتن به سرکار با اصغر آقا همین موتور سواری بود.
اون زمان سوار ماشین و موتور شدن کلی کیف داشت، یادمه تابستوونا وانت ها هم مسافر کشی می کردن، خاطرم هست هروقت مادرم می خواست یه جایی بره که من و خواهرم هم باید می رفتیم شرطمون این بود که باید حتما سوار وانت بشیم، اون عقب وانت سوار می شدیم، همچین که ماشین حرکت می کرد و باد به صورتمون می خورد احساس پرواز بهمون دست می داد، حالا ببینید من چه حالی داشتم از اینکه هم میرم سرکار هم سوار موتور می شم.
روزهای طولانی اوایل تیرماه بود و احساس می کردم که خورشید وسط آسمون تکون نمی خوره، همینطور که مشغول نهار خوردن بودم و از پنجره بزرگ اتاق داشتم به آبتنی گنجشک هایی که کنار حوض آب بازی می کردن خیره شده بودم توی فکر اولین روز کاری بودم که سعی کنم شاگرد خوبی واسه اصغر آقا باشم.
یه دست لباس و به عنوان لباس کار انتخاب کردم و منتظر اومدن اصغرآقا بودم.
ساعت حدودای سه بود که صدای بوق موتور گازی اصغر آقا منو و مادر رو کشوند دم درب، بگذریم از سفارشای مادر به اصغر آقا، که حواست به بچم باشه، نمی دونم نزدیک حوض و استخر نره، از پشت موتور نیفته، تصادف نکنید ووو.
پشت موتور اصغرآقا سوار شدم و سفت اصغرآقا رو گرفته بودم، اون موقع ها خیابونا به این شلوغی نبودن و اصلا ترافیکی نبود، از بس که هوش و حواسم به خیابونای خلوت و مغازه های بسته و رفت و آمد تک و توک ماشین و عابرای پیاده بود اصلا گرمای ساعت سه بعد از ظهر تیرماه و حس نمی کردم، بعد از یه بیست دقیقه موتور سواری رسیدیم به محله های بالای شهر که بی نهایت خلوت بود و پر بود از خونه های بزرگ، خونه هایی که هرکدومش به اندازه ده تا خونه خودمون بودن.
پشت در بزرگ یکی از این خونه ها اصغرآقا نگه داشت و پیاده شدیم، خونه ای که چندتا در داشت و من تا حالا خونه به این بزرگی ندیده بودم، اصغرآقا زنگ درو زدو چیزی نگذشت که یه آقای قدبلند کت و شلواری کلاه به سر درو برامون باز کرد، سلام کردم و هیچ جوابی بهم نداد، اصغرآقا گفت چطوری خان؟ به اصغرآقا هم جواب نداد و در حالی که داشت در بزرگ رو واسه ورود موتور اصغر آقا باز می کرد گفت اصغرآقا خانم گفته هرجا موتورت رو می زنی یه مقوایی بنداز زیرش که روغن نریزه، مش صفر اون روز یه ساعت گیربوده تا تونسته جای روغن روی کاشی حیاط و پاک کنه، اصغرآقا هم با صدای بلند و با خنده گفت چشم چشم.
از طرز صحبت کردن اصغرآقا با این آقای خان متوجه شدم که صاحب خونه نیست و عصر که از اصغرآقا پرسیدم گفت که این آقای خان نوکر این خونه هست و مدتهاست واسه این خونواده کار می کنه، هیچ زن و بچه ای هم نداره و همین جا زندگی می کنه.
وارد حیاط شدیم، حیاط که چه عرض کنم یه تیکه از بهشت بود، یه حیاط بزرگ با کلی درخت سر به فلک کشیده، پر بود از گل و گیاه، یه گوشه حیاط یه گلخونه شیشه ای قرارداشت که فکر کنم از خونه ما بزرگتر بود، باغچه های بزرگ چمن شده که دورتا دورش رو گلدونایی با گلهای رنگارنگ محصور کرده بودن، بوی چمن همه جارو برداشته بود، فقط روبروی درب ورودی که ما وارد شدیم چمن نبود که اونم مخصوص ورود ماشین بود.
تقریبا تمامی محوطه باغچه ها چمن بود و بین باغچه ها راههای سیمانی که به ساختمون وسط می رسیدن.
ساختمون دو طبقه ای پر از پنجره های رنگ و وارنگ که واسه ورود به طبقه اول هم باید چندتا پله رو طی می کردی، اون موقع ها به این ساختمون ها می گفتن عمارت، وسط یکی از این باغچه های بزرگ که دقیقا روبروی عمارت و وسط محوطه قرارداشت یه حوض بزرگ با رنگ آبی بود که وسطش دوتا مجسمه دخترکوچولوی بالدار که دستاشونو رو به آسمون گرفته بودن قرار داشت، کنار حوض وسط چمن ها چهارتا صندلی فلزی سفید رنگ که دورتا دور یه میز گرد فلزی چیده شده بودن به چشم می خورد روی هر صندلی یه زیرپایی و یه پشتی با گلهای درشت قرمز قرار داشت، صدای انواع پرنده ها از لابلای درختا شنیده می شد و کاملا مشخص بود برای اونا هم اینجا یه بهشت هست.
اصغرآقا موتور رو دست گرفته بود و رفتیم گوشه محوطه، جایی که دوتا اتاقک قرارداشت و سایه ی درخت بزرگی که با گیاه هایی که به در و دیوار چسبیده بودن یه فضای خنک و دلنشین رو درست کرده بودن و توی اون سایه اصلا خبری از گرمای تابستون نبود.
اصغرآقا موتورشو روی جک گذاشت و در یکی از اتاقک ها رو باز کرد، یه تیکه مقوا از اتاقک برداشت و پهن کرد زیر موتورشو زیرلب گفت اینم واسه آقای خان.
مجددا وارد اتاقک شد و منم رفتم یه سرکی توی اتاقک بکشم، توی اتاقک پر بود از بوی سم گل و گیاه، گلدونای شکسته، وسایل باغبونی و شیلنگ و یه مشت خرت و پرت دیگه.
اصغرآقا با یه جفت چکمه و یه شیلنگ سبزرنگ و یه بیلچه ی باغبونی از اتاقک بیرون اومد.
یه گلدون رو وارو کردو روی آن نشست، پاکت سیگارش را از جیبش بیرون آورد و در حالی که داشت چکمه هایش را می پوشید سیگاری دود کردو محوطه را ورانداز می کرد.
سیگارش که تمام شد بلند شدو شیلنگ سبز رنگ رو برداشت و به من گفت بیا، پشت سر اصغرآقا راه افتادم به سمت وسط محوطه کنار حوض، شیلنگ رو به یه لوله آب کنار حوض وصل کرده و شیر آب و باز کرد و شروع کرد به آب دادن به چمن ها، بعد رو کرد به من و گفت انگشتت رو می گیری جلوی شیلنک و کل چمن های این باغچه رو آب میدی فقط مواظب باش آب روی صندلی ها نریزی، یه جا هم آب نپاش که شُل می شه، با گفتن کلمه چشم و تکون دادن سرم به علامت تایید شیلنگ رو گرفتم و اولین روز کاری رو با آب دادن به چمن ها شروع کردم.
مشغول آب پاشی روی چمن ها بودم و محو تماشایی این همه دار و درخت و گوش دادن به صدای زیبای پرندها.
با اینکه فقط یه جا ایستاده بودم و کار بخصوصی انجام نمی دادم اما گرمای تیرماه با خورشیدی که مستقیم بالای سرمون قرار داشت هوا رو شرجی کرده بود و خیس عرق شده بودم.
اصغرآقا هم کنار یکی از باغچه ها نشسته بود و داشت یه چندتا گل و توی زمین می کاشت و هر از گاهی یه سیگاری دود می کرد.
باغچه اول رو که تموم کردم اصغرآقا گفت با احتیاط شیلنگ و بکش برو اون باغچه بغلی، فقط حواست باشه شیلنگ توی گلدونی گیر نکنه و گلدون رو بندازه، با احتیاط رفتم و شروع کردم به آب دادن باغچه بغلی، حالا دیگه هوا یه خورده خنک تر شده بود و خورشید دست از سماجتش کشیده بود، تمام محوطه رو سایه گرفته بود، گنجشک ها با سر و صدا محوطه رو روی سر خودشون گذاشته بودن و چندتایی مرغ مینا از لابلای درختا روی چمن ها میومدن و یه گشتی می زدن و میرفتن.
حتما باید امشب سر کوچه زیر تیرچراغ برق که با بچه ها نشتیم همه این چیزا رو تعریف کنم.

از توی عمارت صدای موسیقی به گوش می رسید و هر از گاهی صدای گریه یه بچه، توی همین سر و صداها بود که دیدم در عمارت باز شد و آقای خان بیرون اومد و مستقیم رفت سراغ کنتور برقی که کنار درب ورودی بود و یکی دو تا کلید رو بالا و پایین کرد و آب از دهان فرشته هایی که وسط حوض بودن فواره زد، بعدش هم رفت سراغ موتور اصغرآقا و یه نگاهی انداخت که خیالش بابت کثیف نشدن کاشی های کف حیاط راحت بشه.
هنوز از رفتن آقای خان به عمارت چیزی نگذشته بود که در عمارت باز شد و یه خانم جوون که دست یه پسر بچه حدودا پنج ساله رو گرفته بود بیرون اومدن، یه چند لحظه ای همون جا ایستاده بودن و داشتن محوطه رو ور انداز می کردن، از پله های عمارت پایین اومدن و خانمه با یه صدای دلنشینی گفت خسته نباشی اصغرآقا، اصغرآقا هم که سرش توی گل و گیاه بود بلند شد و گفت سلام خانم، درمونده نباشی.
خانومه گفت اصغر آقا بی زحمت این گلدونهای دور حوض رو بردار بزار کنار اون باغچه و با دست باغچه ای رو که من داشتم آب می دادم رو نشون داد، اصغر آقا هم با گفتن دوبار کلمه چشم چشم مشخص کرد که امروز این کار انجام می شه.
صحبتش با اصغرآقا که تموم شد یواش یواش اومدن کنار باغچه ای که من داشتم چمناشو آب می دادم، از چشمای بچه متوجه شدم که داشته گریه می کرده، یه چیز سفید رنگ هم دستش بود که هر از گاهی یه گاز بهش می زد، یه دونه هم دست خانومه بود.
خیلی آروم قدم بر می داشتن تا اینکه کنار باغچه ای که من بودم رسیدن، هم با سر هم با کلام به خانومه سلام کردم، عادتی که هنوز دارمش، البته اون زمان من خیلی خجالی بودم، از این آدمایی که بقول بعضی ها مگس تو دهنشون خفه می شه، خیلی کم رو بودم و مطمئن هستم اون لحظه تمام صورتم و حتی گوشام هم سرخ شده بودن، خانومه هم با یه لبخند زیبا گفت سلام عزیزم، تو پسر اصغر آقا هستی؟ گفتم نه من شاگردشم.
یه لبخندی زد و اون چیزی که دستش بود و بهم تعارف کرد و گفت بیا عزیزم بخور
گفتم: خیلی ممنون خانم ولی من پنیر خالی خالی نمی خورم.
یه خنده کوچیک دیگه اومد روی لباش و با مهربونی گفت
بیا عزیزم این پنیر نیست این گَزه
چقدر خجالت کشیدم!...
هنوز بعد از گذشت سالها وقتی بوی سم گل و گیاه که به مشامم می رسه یاد اون خونه بزرگ، اون خانوم مهربون، گَزی که تا اون موقع این مدلی شو ندیده بودم و یاد اصغر آقا می افتم که دیگه بین ما نیست.
این داستان واقعی بود