امروز: شنبه 15 آذر 1404
علی محمودی

علی محمودی

دست نوشته ها

دفترجلد قرمز (نویسنده: علی محمودی)

نام: دفتر جلد قرمز

نویسنده: علی محمودی

 

 

تقریبا همه سوپری های محله را سر زدم فقط چهارتا کارتن خالی گیرم اومد، خرازی هم رفتم و یه نوار چسب پهن خریدم.


وقتی وارد خونه شدم اولین حرفی که خانمم بهم زد این بود که کارتن چی شد؟


در حالی که چسب و بهش می دادم گفتم توی صندوق عقب ماشینه، نهار که خوردم یه چرتی می زنم میرم کارتونها رو میارم.


چند روز بود کار ما شده بود همین، کارتن بیاریم لوازم منزل و کارتن کنیم چسب بزنیم و روش با ماژیک بنویسیم، شش سال بود اینجا زندگی می کردیم، صاحب خونه آدم خیلی خوبی بود و همه جوره باهامون راه اومده بود، اما دیگه ملک رو فروخته بود و کسی که این ملک و ملک بغلی رو خریده بود قصد داشت بکوبه و یه آپارتمان بسازه. البته هنوز یه بیست روزی فرصت داشتیم واسه همین خیلی عجله ای در کار نبود، گفتیم اول وسایلی رو که خیلی مورد نیاز نیست بسته بندی کنیم که روزای آخر دست و پامون توی هم نره.


ساعت چهار بود که بیدار شدم و بعد از خوردن یه چای رفتم که مشغول جمع و جور کردن اسباب اثاثیه منزل بشم، یه سری ظروف چینی گلسرخی و لیوان قدیمی یادگاری از مادربزرگ خانمم بود که با دقت لای روزنامه پیچیدم و کارتن کردم، رفتم سراغ وسائل خودم معمولا همه یه سری وسائل شخصی مربوط به دوران مجردی و بچگی و جوونی دارن به اسم خرت و پرت که یا توی یه صندوق یا کشویی  میزارن و معمولا هم این وسایل تا وقتی که خودمون زنده هستیم ازشون نگهداری می کنیم همچین که مسافر اون دنیا بشیم بعید می دونم بچه هامون نگهشون دارن، مگر اینکه ارزش مالی داشته باشه وگرنه کتاب راهنمای نقاشی ارژنگ یا لیوان تاشو به درد کی می خوره بجز خودمون البته واسه خودمون هم دیگه کارآیی نداره فقط وقتی نگاش می کنیم یه لحظه خاطرات قدیمی برامون زنده می شه، منم یه سری از این خرت و پرت ها داشتم که همه تو یه صندوق درب و داغون بود از گوشی موبایل نوکیا یازده دو صفر گرفته تا دوربین عکاسی های قدیمی که جلوی چشمومون می گرفتیم و تهش و فشار می دادیم که اسلایدهاش عوض می شد، نمی دونم چرا روزی  صد بار این اسلایدها رو می دیدیم شاید فکر می کردیم با دیدن زیاد ممکنه اسلاید بهش اضافه بشه، معمولا اسلایدهاش خونه خدا بود، حجره الاسود بود و یه چندتایی عکس دیگه.


 این دوربین ها معمولا هدیه مادربزرگهای مکه رفته واسه بچه ها بود، یادش بخیر.


 صندوق رو با احتیاط از توی کمد دیواری بیرون کشیدم بارها می خواستم این صندوق رو عوض کنم ولی همش پشت گوش مینداختم، درشو باز کردم و شروع کردم به چیدن توی کارتون، هرکدومشو که برمی داشتم توی یه لحظه کلی خاطره برام زنده می شد، دلم تنگ شد واسه اون موقع ها، بیشتر واسه کسایی که دیگه الان نبودن، واسه پدرم، مادرم، مادر بزرگم و خیلی های دیگه.


همینطور که توی خاطراتم مرور می کردم یاد آدمهای توی زندگیم می افتادم و وسائلم رو توی کارتن می چیدم، ته صندوق چشمم به یه دفتر صدبرگ قدیمی جلد قرمز افتاد، یه لحظه تمامی خاطرات اون دوران برام زنده شد، یه دفتر آب خورده، دفتر ریاضی رامین بود.


رامین کاظمی همکلاسی و هم محلی دوران بچگی من بود، یه لحظه چهره رامین اومد جلوی چشمام، با اینکه هم سن و سال بودیم اما رامین از من قدبلندتر بود، موهای مشکی صافی داشت و همیشه روی لبش خنده بود، واسه همینم همیشه دندوناش پیدا بود که  یخورده کج و کوله بود، توی درس ریاضی معرکه بود و همیشه به من توی ریاضی کمک می کرد،  یادمه وقتی که تب سوت زدن افتاده بود به جونم همین رامین بود که یادم داد چطوری سوت بزنم، سرکلاس همه حواسش به معلم بود واسه همینم همیشه جزو بچه های درس خون کلاس بود، فوتبال گل کوچیکشم حرف نداشت، توی مدرسه و توی کوچه وقتی موقع یارگیری می شد گاهی اوقات رامین و جای دوتا بازیکن حساب می کردن. 


خونه رامین اینا ته کوچه ما بود، یه خونه نقلی با یه حیاط کوچیک که وقتی وارد می شدی دوتا پله باید می رفتی پایین، یه حوض کوچیک هم وسط حیاط بود که هماخانوم با سلیقه خوبش چهارتا گلدون شمعدونی چیده بود اطرافش، از سرکوچه در خونه رامین اینا پیدا بود.


 ما، قبل از رامین اینا به این محله اومده بودیم، بابای رامین آقایعقوب،  یه مرد مسن با قدی بلند که معمولا بعد از ظهرا که از سرکار برمی گشت می دیدمش، خیلی ساکت و بی سر و صدا بود، هروقت هم ما توی کوچه سلامش می کردیم بجای علیک سلام فقط سرشو تکون می داد، اما مادر رامین هما خانوم نسبت به آقا یعقوب جوانتر بود و اصلا نمی خورد زن و شوهر باشن، البته آقا یعقوب ازدواج دومش بود.


آقا یعقوب از اهالی یکی از روستاهای اطراف بود که تقریبا از جوونی واسه کار کردن  به شهر اومده بود، قصدش این بوده که توی یه اداره مشغول به کار بشه اما چون خوندن و نوشتن بلد نبود نتونسته بود دستشو توی یه کار اداری بند کنه واسه همین  اوایل تو یه قهوه خونه مشغول به کار می شه که شبها همونجا هم می خوابیده بعد از مدتی میره توی بازار و توی یه حجره شاگردی می کنه، چون آدم دست پاکی بوده صاحب حجره خیلی هواشو داشته و خیلی از لحاظ مالی  بهش کمک می کرده، یه اتاق براش از طبقه دوم یه خونه نزدیکای بازار اجاره کرده بوده، بعد از دوسال آقایعقوب از دختر صاحب خونه ای که اجاره نشینش بوده خواستگاری می کنه و ازدواج می کنن، یه چند سالی حال و روز خوبی داشتن تا اینکه صاحب حجره سکته می کنه و بعد از یکماه می میره، حجره هم بسته می شه و یه مدت بیکار بوده که تو همون زمان از زنش هم جدا می شه، آقا یعقوب بازم برمیگرده به همون قهوه خونه قبلی مشغول می شه ولی بعد از چند ماه شهر و قهوه خونه رو ول می کنه و برمیگرده به روستاشون، توی روستا روی زمین هم ولایتی هاش مشغول کشاورزی می شه و بعد از یک سال با هماخانوم که فکر کنم یه نسبت فامیلی هم داشتن ازدواج می کنه، یه مدتی توی روستا مشغول بوده که توسط دایی هماخانوم که یکی از کارمندهای استانداری بوده یه کاری واسه آقا یعقوب توی آبدارخونه استانداری پیدا میشه، اینجوری می شه که آقا یعقوب واسه بار دوم زندگی و روزگارشونو جمع و جور می کنه و برمی گرده به شهر.


 اوایل یه اتاق اجاره میکنن و مدتی اونجا زندگی می کردن و بعد از یه مدتی با مختصر پس اندازی که داشتن میان تو محل ما و این خونه رو اجاره میکنن،  مادرم داشت اینارو واسه بابا تعریف می کرد که بابا خیالش بابت ضمانت آقا  یعقوب راحت بشه، آخه چند روز پیش هماخانوم به مادرم گفته بود که آقا یعقوب میخاد وام بگیره باید یه نفر ضامنش بشه که نظرش به بابای من بود، هماخانوم توی اون محل دوست صمیمی مادر من بود هر از گاهی می اومد خونه ما و با مادرم کلی صحبت می کردن، اگه چیزی لازم داشت حتما به مادرم می گفت یه جورایی توی همسایگی مونس هم بودن، حتی گاهی اوقات واسه خرید با هم می رفتن بازار، من و رامین هم باهاشون می رفتیم، روزای بازار رفتن با رامین و مادرش یادم نمیره، تماشای مغازه ها، بهانه گرفتن من و رامین واسه خریدن اسباب بازی، ایستادن و  نگاه کردن به زن های کولی که گوشه و کنار بازار بساط کرده بودن و پرپرک و فلوت و اینجور چیزا می فروختن، گم شدن من و رامین توی بازار و دست آخر هم کتک خوردن، خرید که تموم می شد می رفتیم کافه بستنی بندی سر بازار و خوردن یکی یه بستنی چه کیفی داشت.


یادمه موقع هایی که می خواستن برامون لباس بخرن من و رامین یه لباسی انتخاب می کردیم که همرنگ و همشکل باشه، یه بار توی همین خریدها رامین بهانه جوجه پنبه ای گرفت، منم بهانه گرفتم و مادرم گفت بابات اجازه نمی ده،  بنده خدا هماخانوم گفت دوتا می خرم یکی واسه رامین یکی واسه تو هردوتا هم توی خونه خودمون نگهداری می کنیم، البته این دوتا جوجه پنبه ای بیست و چهار ساعت هم زنده نموندن ولی توی همون چند ساعت هم کلی من و رامین رو سرگرم کردن، اسم براشون انتخاب کردیم، مگس می گرفتیم بهشون می دادیم، با کارتن براشون خونه ساختیم، خلاصه این زبون بسته ها رو اینقدر  با دست گرفتیم و جابجا کردیم که فردا صبح رامین اومد در خونه و خبر مرگ هردوشون رو داد، دوتامون رفتیم توی حیاط رامین اینا و  واسه این  دوتا جوجه پنبه ای کلی گریه کردیم، هماخانوم هم که گاهی می اومد توی حیاط و من و رامین رو می دید فقط می خندید، دست آخر هم هر دو جوجه رو توی باغچه خاکشون کردیم.


روزهای بلند تابستان با فوتبال و هفت سنگ و کاغذک سازی وجوجه پنبه ای این چیزا به سرعت تموم شد و من و رامین و بچه های دیگه اصلا متوجه  این سرعت گذشت زمان نمی شدیم،  فقط وقتی متوجه می شدیم که روی صندلی سلمونی نشسته بودیم و  موهامون رو کوتاه می کردن.


مدرسه رفتن اون زمان مثل الان  نبود و معمولا بچه های سال قبل توی همون مدرسه ثبت نام می شدن ، مگر اینکه پدر و مادرشون تقاضای پرنده رو واسه جابجایی منزل می کردن، از کمک های مردمی و طرح آدرس و هزار کوفت و زهر ماری که الان می خوان خبری نبود، کل کتاب های درسی رو هم آموزش و پرورش بهمون می داد ما فقط باید دفترو قلم و این چیزا تهیه می کردیم که واسه اونم  من و رامین و مادرم و هماخانوم یه روز عصر رفتیم لوازم تحریر نزدیک خونه همه رو خریدیم، توی راه من و رامین کلی در مورد انتخاب دفترها با هم صحبت کردیم فردا هم من کل دفترهام رو به خونه رامین اینا بردم تا هماخانوم زحمت بکشه و برای هردومون جلد پلاستیکی بگیره. اسم و فامیلمونو روی کاغذای کوچیک نوشت و چسبوند روی مداد و خودکار و خط کش، خرید این وسایل کلی برامون ذوق داشت.


هفته آخر شهریور مثل برق و باد گذشت، چقدر کسل کننده بود بخصوص زمانیکه باید کنار چرخ خیاطی مادرمون منتظر می موندیم که پاچه شلوار و آستین لباسهایی که معمولا دو سایز از ما بزرگتر بود و برامون بزنن داخل که بتونیم حداکثر استفاده رو ازشون کنیم  و هی ما بپوشیم و اونا ببینن و بگن حالا خوب شد، تا اینکه اول مهر رسید و رفتیم مدرسه، توی حیاط مدرسه پر از بچه بود، بچه هایی که بعد از سه ما تعطیلی تابستون حالا با کله های کچل و  لباسهای گل و گشاد و نو و نوار قیافه هاشون دیدنی بود، یه گوشه هم مامانا ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن،  مدرسه خیلی شلوغ بود چون هر دو شیفت اومده بودن، من و رامین و چندتا از بچه های دیگه هم دور هم جمع شده بودیم و واسه هم از تابستون تعریف می کردیم، تابستونی که حالا حسرت تموم شدنش رو می خوردیم، مشغول حرف زدن در مورد خوبی و بدی معلمایی که قرار بود یکسال باهامون سرو کله بزنن، صحبت در مورد مدیر جدید مدرسه که بچه های می گفتن چقدر سختگیر هست و با این حرفها توی دل همو خالی می کردیم که صدای آقای ناظم از بلند گوی مدرسه پخش شد که بچه های شیفت دو برن خونه چون عصرانه هستن، بچه های شیفت یک هم مثل پارسال به صف بشن.
 یه چند دقیقه ای گذشت که شیفت دو رفتن و ما که شیفت یک بودیم به صف شدیم، مدرسه تا حدودی خلوت تر شد، آقای ناظم بعد از یکسری نصیحت و اخطار به اونایی که موهاشونو کوتاه نکرده بودن شروع کرد به مشخص کردن کلاس بندی ها که مثلا بچه های کلاس اول (ب) باید برن توی کلاس دوم (ب) با گفتن جمله خیلی آروم و به صف بفرمایید سرکلاس تقریبا حیاط مدرسه رو خلوت کرد،  من و رامین و چندتا از بچه های محلمون مثل سال قبل توی یه کلاس افتادیم، فقط چندتایی از بچه ها نبودن که اونم بخاطر اینکه از محل ما رفته بودن.

 

 

 

وارد کلاس جدید شدیم و هر کسی سعی می کرد یه جای دنجی واسه خودش پیدا کنه و دوستشو کنار دستش بشونه، همینطور که داشتیم دنبال جای مناسب واسه نشستن می گشتیم باگفتن برپای یکی از بچه ها متوجه شدیم که معلم سال قبل وارد کلاس شده، بعد از احوال پرسی های اولیه و پرسیدن احوال بچه هایی که از این مدرسه رفته بودن یه نیم ساعتی در مورد درسی های جدید باهامون صحبت کرد که آقای ناظم وارد کلاس شد و بهمون گفت چون تعدادتون زیاد نیست از فردا برید کلاس کنار دفتر، آقای بازآیی هم معلمتون هست هر کسی هم موهاشو کوتاه نکرده فردا با شماره چهار موهاشو بزنه وگرنه سرکلاس راهش نمی دم حالا هم خیلی آروم و به صف تشریف ببرید خونه، این تعطیل کردنای یهویی چه کیفی داشت.


فردا صبح سرساعت هفت و سی دقیقه زنگ و زدن، همه سریع به صف شدیم، هوای یه کمی خنک شده بود و هنوز یخ تابستونمون کامل آّب نشده بود، ناظم مدرسه بلندگوی دستی رو گرفته بود و داشت صحبت می کرد، صحبتش بیشتر در مورد رعایت کردن نظافت بخصوص زمانیکه که تغذیه ی بهمون میدن بود و بعد هم بلندگوشو گذاشت توی دریچه دفتر مدرسه و اون شیلنگ سبز رنگ پارسالی رو برداشت و ناخن تک تک بچه ها رو سر صف چک کرد و دو سه نفری هم بخاطر ناخن بلند یه چندتا کف دستی خوردن و رفتیم سرکلاس.


هنوز توی کلاس جاگیر نشده بودیم که معلم جدید آقای بازآیی اومد و با گفتن کلمه برپای یکی از بچه ها همه مثل مداد ایستادیم، آقای بازآیی یکی از معلم های قدیمی مدرسه بود و از وقتی من توی این مدرسه بودم می دیدمش، آدم خوبی بود و معمولا شاگردای قبلیش تعریفشو می کردن، دفتر کلاس و باز کرد و شروع کرد به پرسیدن اسم و فامیل و از بعضی ها هم شغل پدرشونو می پرسید و کل اسم بچه های کلاس و نوشت، بعد اومد وسط کلاس و بچه ها رو نسبت به قد و قامت جابجا کرد، من نیمکت دوم افتادم و رامین یه نیمکت مونده به آخر کلاس، کارش که تموم شد می خواست یه چیزی پای تخته بنویسه که زنگ تفریح رو زدن، بعد از زنگ تفریح به کلاس رفتیم و بلافاصله معلم وارد کلاس شد و یکی از بچه ها رو به عنوان مبصر کلاس انتخاب کرد، بعد شروع کرد به توضیح دادن در مورد درسها و کتابهایی که امسال بهمون می دن و توضیح در مورد ضرب اعداد که چقدر در ریاضی تاثیر داره و امسال باید یاد بگیریم، زنگ آخر هم با گفتن یه دیکته و تصحیح دیکته ها گذشت.


زنگ آخر رو که زدن با بچه ها از در مدرسه بیرون زدیم و داشتیم در مورد سختی جدول ضرب حرف می زدیم که یکی از بچه ها بهمون یادآوری کرد که باید پرگار بخریم، رامین و یکی دوتا از بچه ها که پول باهاشون بود واسه خرید پرگار رفتن لوازم تحریری که یه 500 متری با مدرسه فاصله داشت، من و رسول هم که خونشون دوتا کوچه با کوچه ما فاصله داشت رفتیم به سمت خونه و قرار شد عصر با هم بریم واسه خرید پرگار.


وارد خونه که شدم مادرم پرسید مدرسه چطور بود؟  گفتم خوب بود و  باید امروز برم پرگار بخرم که دیدم یه نفر داره محکم با کف دست به درب می کوبه و صدای مادرم می زنه، هماخانوم بود، مادرم با عجله چادرشو انداخت رو سرشو رفت به سمت درب کوچه منم پشت سرش، هماخانوم با دستپاچگی گفت به دادم برسید دوستای رامین می گن، رامین و ماشین زده، پشت سر هماخانونم علی و فرهاد رو دیدم که خیس عرق بودن و داشتن نفس نفس می زدن، ترسیده بودن و مدام می گفتن یه وانت بهش زده، هماخانوم تا منو دید گفت تو مگه با رامین نبودی یه لحظه زبونم بند اومد در حالی که هماخانوم با چشمای پر اشکش که مدام می گفت یا خدا، یا خدا داشت بهم نگاه می کرد گفتم: نه رامین رفت سر میداناز لوازتحریری پرگار بخره، مادرم بلافاصله بعد از تموم شدن حرفهای من رو کرد به هماخانوم و گفت بیابریم فقط تونست به من بگه همین جا باش تا برگردم و دوتایی رفتن به سمت خیابون علی و فرهاد هم پشت سرشون رفتن، یه چند دقیقه ای همونجا شوکه ایستاده بودم تا حالا هیچوقت هماخانوم رو با این حال و روز ندیده بودم، ترسیده بودم همینطور که داشتم به رفت و آمد مردم توی کوچه نگاه می کردم و صدای اذان مسجد از بلندگو توی محل پیچیده بود توی فکر رامین بودم که زدم زیر گریه، درو بستم و رفتم توی خونه، یه گوشه نشستم و سرمو گذاشتم روی زانومو شروع کردم به گریه کردن، نمی دونم چقدر طول کشید که صدای در بلند شد و رفتم درو باز کردم، مادرم بود با چشمهای پر از اشک پرسیدم چی شد؟ گفت ایشالا چیزی نیست بردنش بیمارستان، گفتم هماخانوم چی شد؟ گفت خب اونم باهاش رفت، بعد مادرم پرسید مگه شما با هم نبودید؟ گفتم نه، رامین رفت سر میدان پرگار بخره من با رسول اومدم خونه، رفت نشست یه گوشه و چادرشو کشید روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، بعد از یه چند دقیقه ای رفت سراغ کیف پولشو یه مقداری پول خرد برداشت و گفت می رم سر خیابون یه تلفن به بابات بزنم همینجا بشین تا بیام، وقتی رفت فهمیدم که یه اتفاق بدی افتاده آخه مامان معمولا هیچوقت به محل کار بابا زنگ نمی زد، یادمه آخرین باری که رفت و زنگ زد پارسال بود که عمو اکبر اومد درخونه و به مادرم گفت زنگ بزنه بابام چون مادرشون سکته کرده بردنش بیمارستان که البته بعدش فهمیدم اینجوری  گفته که بابا هول نکنه وگرنه مامان بزرگ مرده بود.


مامان که رفت مدام یادم به هماخانوم و اون حال خرابش افتاد یادم می اومد که چطور داشت گریه میکرد، خیلی ترسیده بودم و پیش خودم می گفتم کاش با رامین رفته بودم خب حالا من رفته بودم مثلا ماشین بهش نمی زد، توی این فکرا بودم که صدای در بلند شد، درو که باز کردم مهری خانوم همسایه بغلی بود، مهری خانوم و حسین آقا شوهرش همسایه دیوار به دیوار ما بودن، آدمای خوب و بی سروصدایی بودن، بچه نداشتن اما رفت و آمدشون زیاد بود، یه ماشین لندرور هم داشتن که معمولا هم خراب بود و سر کوچه افتاده بود، یکی از قدیمی های محل بودن، حسین آقا مغازه کله پزی داشت و گاهی اوقات چندتا ظرف کله پاچه به همسایه می داد.


به مهری خانوم که سلام کردم بدون اینکه جوابمو بده گفت مامانت کجاست؟ گفتم رفته تلفن بزنه، پرسید چی شده؟ گفتم رامین پسر هماخانوم و ماشین زده، پرسید اتفاقی براش افتاده؟ گفتم نمی دونم، پرسید مامانت کی میاد؟ گفتم نمی دونم، گفت خب بورو توی خونه، درو بستم و رفتم توی خونه، از ترس دستشویم گرفته بود رفتم دستشویی وقتی اومدم بیرون صدای صحبت مادرم با مهری خانوم رو شنیدم، در کوچه رو که باز کردم شنیدم که مادرم داره به مهری خانوم می گه سرش خورده لبه جدول خدا رحم کنه.


اون روز چه روز بدی بود، چه ظهر بدی بود، مدام یادم به هماخانوم می افتاد، یادم به صورتش که خیس اشک بود می افتاد و یادم به یا خدا یا خدا گفتناش می افتاد، با اینکه بچه بودم ولی چون توی خونه ی رامین اینا رفت و آمد داشتم متوجه می شدم که همه دلخوشی هماخانوم توی زندگی همین رامینه وگرنه آقایعقوب که اخلاق نداشت.


مادرم که سفره رو پهن کرد نشستم پای سفره خودش گفت میل نداره خودم تنها نشستم با بی میلی یه چند لقمه خوردم که مادرم گفت بخور عزیزم نگران نباش خوب می شه میاد خونه بازم با هم میرید مدرسه، بازی می کنید، البته اینارو با گریه می گفت.


توی اتاق خوابیده بودم که از صدای حرف زدن بابا با مادرم بیدار شدم، بلند شدم و رفتم سلام کنم که متوجه شدم صحبتشونو قطع کردن، مادرم داشت گریه می کرد و من کاملا متوجه شدم که این نشونه خوبی نیست، چهره بابا هم خیلی نگران و ناراحت بود.


حدود ساعت پنج بود، رفتم سراغ کیف مدرسم که یه وقت دیدم صدای جیغ و گریه و زاری کوچه رو برداشت، اول بابا پشت سرش هم من و مادر رفتیم ببینیم چه خبره، همه همسایه ها ریختن بیرون، هماخانوم با صدای بلند جیغ می کشید و گریه می کرد و توی سر خودش می زد،  چندتا زن سعی داشتن دستاشو بگیرن و آرومش کنن ولی واقعا نمی تونستن، هماخانوم جیغ می کشید و فریاد می زد تورو خدا ولم کنید و مدام می گفت من رامینم و می خوام، صورت هماخانوم شده بود مثل خون، اشکش تمومی نداشت، چادرش مدام زیر پای مردم گیر می کرد و از سرش می افتاد و زنها مجددا چادرو سرش می کردن، کوچه پر بود از همسایه ها و آدمایی که تا حالا ندیده بودمشون، بیشترشون اقوام هماخانوم و آقا یعقوب بودن، همه ناراحت بودن و گریه می کردن، مادرم هم خیلی گریه می کرد، رفت جلو به سمت هماخانوم، هماخانوم تا چشمش به مادرم افتاد خودشو انداخت توی بغل مادرم و گفت دیدی عزیزم رفت، دیدی پسر دسته گلم رفت، جیغ و گریه و سر و صدا کوچه رو برداشته بود. دوتا مرد قد بلند که تقریبا هم قد و قامت آقا یعقوب بودن زیر بغل آقا یعقوب و گرفته بودن، آقا یعقوب مثل آدمای فلج اصلا نمی تونست درست راه بره و خیلی آروم راه می رفت و خیلی آرومتر گریه می کرد، با دیدن آقا یعقوب توی این وضعیت مثل هندونه پوکیدم و زدم زیر گریه، هیچوقت فکر نمی کردم آقا یعقوب رو اینجوری ببینم، بابا هم رفت سراغ آقا یعقوب و کمکش کرد، آقا یعقوب با دیدن بابا فقط سرشو تکون داد و به بابام گفت: دیدی پسر دسته گلم رفت.


همه درو همسایه ها ناراحت بودن و با دیدن آقا یعقوب توی اون وضعیت می زدن زیر گریه، شاید تا حالا گریه کردن یه مرد رو ندیده بودن یا شاید هیچوقت فکر نمی کردن آقایعقوب که تا حالا صداشو کسی نشنیده بود حالا داشت جلوی همه گریه می کرد.


یکی از خانوما که دست هماخانومو گرفته بود و فکر کنم خواهر بزرگترش بود از توی کیف هماخانوم کلید در حیاط و برداشت ودر حیاط رو باز کرد و به همه تعارف کرد، یه عده که بیشترشون زن بودن وارد خونه شدن، همسایه ها بیرون ایستاده بودن و چندتا چندتا با هم صحبت می کردن، مادر منم با هماخانوم و چندتا زن دیگه وارد خونه شدن، بابا توی کوچه با عباس آقا مشغول حرف زدن بودن، چندتا مرد که مشخص بود از فامیلهای آقا یعقوب و هماخانوم بودن هم توی کوچه ایستاده بودن و سیگار می کشیدن، چندتا از همسایه های کوچه های دیگه هم اومده بودن، رسول هم با مادرش اومد، رسول تا منو دید اومد کنارم ایستاد، گریه نمی کرد ولی نگرانی توی صورتش پیدا بود، از من پرسید حالا چی می شه، به علامت نمی دونم شونه هامو بالا انداختم، هر از چند دقیقه ای از توی خونه رامین اینا صدای جیغ و گریه و زاری بلند می شد، همه کسایی که توی کوچه بودن برمی گشتن و به خونه رامین اینا نگاه می کردن، یه چند مرتبه هم یکی دوتا خانوم از خونه رامین اینا بیرون اومدن و با یه آقایی که بین آقایون دیگر ایستاده بود و قد کوتاهی داشت و یه کلاه بافتنی کوچک سبزرنگی روی سرش بود و آقاسید صداش می زدن یه صحبتی می کردن و می رفتن داخل خونه، حدود یک ساعتی گذشت و توی همین رفت و اومدها بود که یه دفعه صدای جیغ و گریه و زاری بلند شد و همه که معمولا خانوما بودن از خونه رامین اومدن بیرون، هماخانومو مثل همون قبل گرفته بودن و سعی می کردن آرومش کنن، یه آقایی هم همراه آقایعقوب بود و همینطور که از خونه بیرون اومدن داشتن یه سری مدارک رو بررسی می کردن، آقا یعقوب یه پیرهن مشکی اتونکشیده پوشیده بود و رفت به سمت آقاسید و با هم یه نگاهی به مدارک انداختن و آقاسید یه چندباری گفت اشکالی نداره.


کوچه مجددا شلوغ شد و پر سرو صدا، چندتا موتورسیکلت و ماشین که معمولا وانت بودن سرکوچه روشن شدن و تمام آشناهای آقایعقوب و هماخانوم رو سوار کردن، آقایعقوب قبل از سوار شدن یه چیزی در گوشی به آقاسید گفت و عقب یه وانت سوار شد، آقاسید توی کوچه با صدای بلند، اول از همسایه ها تشکر کرد و اعلام کرد که مراسم تشیع و تدفین پس فردا در روستای خودشان برگزار می گردد، روستای آقایعقوب یه زمانی روستا بوده و دور از شهر اما حالا که شهر بزرگ شده بود دیگه جزوی از شهر به حساب می اومد و از روستا بودنش فقط یه تعدادی ا ز مردم بومی بودن که هنوز اونجا زندگی می کردن. 


چیزی طول نکشید که بعد از رفتن موتورسیکلت ها و وانت ها کوچه خلوت شد و حالا چندتا از همسایه ها بودن که با جمله بفرمایید داخل و در خدمت باشیم خدا حافظی کردن و رفتن داخل خونه هاشون.
 کوچه یه دفعه چقدر سوت و کور و کسل کننده شد.


توی خونه که رفتیم مادرم دسته کلید خونه هماخانوم اینا رو گذاشت توی تاقچه و رفت خودشو با ظرف و ظروف های آشپز خونه سرگرم کرد، از پشت سر که نگاش می کردم و می دیدم دستشو می بره سمت صورتش متوجه شدم که داره گریه می کنه.


فردا صبح توی حیاط مدرسه همه به صف ایستاده بودیم و ناظم پس از ابراز تاسف بخاطر تصادف و مرگ یکی از بچه های مدرسه شروع کرد به نصیحت کردن و یادآوری کردن و کمک گرفتن بچه ها  از افراد بزرگتر برای عبور از خیابان، خیلی از دانش آموزا که رامین رو نمی شناختن و اصلا از موضوع خبر نداشتن شروع کرده بودن به پرس و جو از بچه های دیگه، سرکلاس هم که رفتیم ابتدا آقای بازآیی از چندتا از بچه ها در مورد رامین و حادثه ای که براش اتفاق افتاده بود پرسید و در آخر هم گفت خدا بداد پدر و مادرش برسه.


روزهای مدرسه و محله و خونه همینطور کسل کننده داشت از جلوی چشامون رد می شد، بخصوص من که یه دوست خوب و از دست داده بودم، هروقت از خونه بیرون می زدم یا از بیرون میومدم خونه یه نگاهی به آخر کوچه در خونه رامین اینا می کردم نمی دونم منتظر چی بودم، از تصادف رامین هفت روز گذشته بود و هیچ خبری از آقایعقوب و هماخانوم نبود مادرم و چندتا از همسایه ها که یه مینی بوس دربست گرفته بودن و رفته بودن به روستای آقایعقوب تعریف می کردن که آقایعقوب و هماخانوم توی این سه روزه به اندازه سی سال پیر شدن، شاید دیگه اصلا به این محله برنگردن.

 

 

 

 

مادرم هر روز یه سری به حیاط خونه رامین اینا می زد و اگه لازم بود به گلدونهای توی حیاط آب می داد، عصرها هم می رفت و چراغ توی حیاط رو روشن می کرد و یکی دوبار هم کل حیاط رو جارو کرد.


هفته دوم مدرسه که شیفت عصر بودیم حدود ساعت یازده مادرم نهارمو توی سفره گذاشت و خودشم نشست روبروم و گفت، صبح زود آقایعقوب و هماخانوم برگشتن خونه، سفارش کرد سعی کن خیلی جلوی هماخانوم نری و دیده نشی، آخه نه اینکه رامین دوست و هم سن و سال تو بوده ممکنه با دیدن تو دلش بگیره، همینطور که لقمه توی دهنم بود با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم.


مادرم هر روز چندبار به هماخانوم سر می زد و گاهی اوقات یکی دو ساعت پیشش بود و حرف می زدن، اما مادرم از یه چیزی نگران بود و اینو کاملا می شد توی چهرش دید، یکی دومرتبه هم که داشت با بابام صحبت می کرد متوجه شدم که می گفت هماخانوم داره افسرده می شه، مادرم در این مورد با آقایعقوب صحبت کرده بود که باید حتما دکتر هماخانوم رو ببینه، آقا یعقوب هم بنده خدا چندباری هماخانوم و این دکتر و  اون دکتر برده بود ولی آنچنان تاثیری در بهبودی هماخانوم ایجاد نشده بود، مادرم می گفت دکترا یه مشت قرص بهش دادن که باید بخوره وقتی هم که قرصا رو میخوره همش خوابه، اگه هم بیداره فقط نشسته یه گوشه و خیره می شه به در و دیوار،  یه بار که داشت به بابا صحبت می کرد شنیدم که می گفت هماخانوم داره روز به روز بدترمی شه گاهی اوقات یه چیزایی می گه، مثلا اون روز می گفت باید یه سری به روستا بزنم پدرم حالش خوب نیست در حالی که پدر هماخانوم دوازده ساله که فوت کرده، یا اینکه اون روز گفته بود باید یه سری برم مدرسه رامین ببینم درساش درچه حاله، بابا گفت باید ببرنش مریضخونه یه چند روز بستری بشه بالاخره دکترا درسهای این چیزا رو خوندن بهتر بلدن چکار کنن.


روزهای کوتاه و سرد دی ماه با تعریف مادرم از افسردگی های هماخانوم و چهره روز به روز شکسته تر شده آقا یعقوب و جای خالی رامین توی کوچه و مدرسه چه خاموش رد می شد و فقط وزن دلتنگی ما رو بیشتر می کرد.


هر روز که مادرم به هماخانوم سرمی زد و برمی گشت نگران تر می شد و این مشخص بود که هماخانوم رو به بهبودی که هیچ روز به روز وضعیتش داره بدتر می شه، یه شب پای شام خوردن بودیم که مادرم داشت می گفت هماخانوم حال و روز بدی داره امروز همش فکر می کرده آقایعقوب پدرشه و مدام می گفته یه شام خوب واسه پدرم درست کنم، با شنیدن این حرفها بابا گفت بهتره که آقایعقوب یه فکر اساسی واسه هماخانوم کنه تا حال و روزش بدتر از این نشده و به مادرم تاکید کرد حتما با آقایعقوب در میون بزار، یا لااقل ببردش روستاشون که یه خورده دور و برش شلوغ باشه، یه دفعه می بینی یه کاری دست خودش داد.


فردا صبح داشتیم صبحونه می خوردیم که صدای درب کوچه بلند شد، رفتم در و بازکردم با دیدن هماخانوم یه لحظه خشکم زد، من بعد از مرگ رامین هنوز هماخانوم روبه رو نشده بودم و باهاش صحبت نکرده بودم، تمام موهای سرش سفید شده بود، به راحتی سی سال پیرتر نشون می داد، اصلا مثل اینکه این خانوم مادر هماخانوم بود تا خود هماخانوم، از لبخندی که همیشه روی لبش موقع حرف زدن نقش می بست هیچ خبری نبود، توی حرف زدنش دیگه اون مهربونی نبود مثل این بود که این آدم هیچوقت توی زندگیش نخندیده، چروک های جدیدی که توی این سن و سال روی صورتش نشسته بود خبر از یه دلتنگی بی پایانی میداد، ترسیده بودم و  به سختی تونستم بگم سلام، هماخانوم بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: مگه تو مدرسه نرفتی؟ گفتم: نه ما امروز شیفت عصر هستیم، گفت: خب به مامانت بگو بیاد، مادرم که صدای هماخانوم و شنیده بود خودش چادر به سر اومد دم در و گفت بفرما هماخانوم خیر باشه این صبح اول صبحی، هماخانوم گفت میخام یه سری به مدرسه رامین بزنم، مامان چند لحظه مکث کرد و گفت باشه صبر کن با هم بریم ولی الان هنوز مدرسه باز نشده دست هماخانوم رو گرفت و رفتن به سمت خونه هماخانوم به منم اشاره کرد که برم داخل خونه.
پیرو همین اتفاق بود که شب مامان و بابا با هم رفتن خونه آقایعقوب تا یه احوالپرسی از هماخانوم بگیرن و با آقایعقوب صحبت کنن، آقا یعقوب گفته بود آخرین دکتری که هماخانوم رو برده بهش گفته اگه با خوردن این قرصها حالش خوب نشد این نامه رو ببر مریضخونه تا بستریش کنن، فردا صبح حدود ساعت ده آقا یعقوب یه تاکسی گرفته بود و اومد سرکوچه، مادر من و مهری خانوم هم از قبل رفته بودن خونه هماخانوم اینا که لوازمشو جمع وجور کنن، یه چند دقیقه ای گذشت که مادرم یه زنبیلی که توش لوازم هماخانوم بود و داد دست آقایعقوب و رفت داخل خونه بعد از چند دقیقه با مهری خانوم و هماخانوم از خونه بیرون اومدن، هماخانوم خیلی آروم راه می رفت و مهری خانوم زیربغلشو گرفته بود، من که از لای در داشتم به هماخانوم نگاه می کردم احساس کردم که این آخرین مرتبه ای هست که هماخانوم رو می بینم، یه بغض سنگینی داشت گلومو فشار می داد، دلم میخواست گریه کنم، دلم میخواست بخاطر خوشی های که قدرشونو نمی دونیم گریه کنم، دلم می خواست نه بخاطر اونایی که مردن و نیستن بخاطر اونایی که بعد از مردن یکی دیگه تا آخر عمر تنها می شن گریه کنم.


سرکوچه که رسیدن آقایعقوب در ماشینو باز کرد تا هماخانوم سوار بشه، هماخانوم که سوار شد سرشو تکیه داد به شیشه و داشت ته کوچه بن بست رو نگاه می کرد و حتی به مامان و مهری خانوم هم خدا حافظی نکرد، فقط خیره شده بود به در آبی رنگ خونشون، خونه ای که یه چیزی توش جا گذاشته بود، احتمالا توی این فکر بوده که ممکنه یه روزی رامین مجددا در این خونه رو بزنه و کسی نباشه که درو روش باز کنه، احتمالا رامین هنوز توی افکار هماخانوم نمرده بود و هماخانوم دلش می خواست تا قیامت منتظر رامین بمونه، شاید اصلا همین انتظار اونو تا حالا زنده نگهداشته بود، انتظار با اینکه خیلی خسته کننده هست اما گاهی اوقات آدمو سرپا نگه می داره.

 

هوا تاریک شده بود و چراغای خونه ها و ستون برق ها تازه روشن شده بود که با مامان رفتیم درخونه آقایعقوب که احوالی از هماخانوم بگیریم، آقا یعقوب که مشخص بود تنهایش رو با یک لیوان چایی که دستش بود پر کرده بعد از سلام و احوالپرسی گفت که همه کاراش رو انجام داده و بستریش کردن، مامان گفت مشخص نیست تا کی باید بستری باشه؟ آقایعقوب گفت چیز دقیقی نگفتن بستگی به حال و روز خودش داره، مامان گفت آقا یعقوب اگه یه موقع چیزی لازم داشتی بگو تعارف نکن، آقایعقوب  با گفتن جمله خدا شما رو از خواهری کم نکنه و تشکر بابت این همه مدت ادامه داد احتمالا منم این خونه رو تحویل می دم می رم ولایت خودمون، اینجا تنهایی بمونم که چی بشه، نگاه کردن به در و دیوار این خونه ممکنه حال منم خراب کنه، انوقت کی هست که به این زن بدبخت که افتاده گوشه بیمارستان رسیدگی کنه، با خدا حافظی ما آقایعقوب هم درو بست و رفت.


من دیگه خیلی آقا یعقوب رو ندیدم به جز اون چندباری که مادرم یه بشقاب غذا می داد و می گفت بده آقایعقوب، بنده خدا آقایعقوب که تا اون موقع یکبار هم زبونی جواب سلام منو نداده بود و فقط سرشو تکون می داد وقتی منو با بشقاب غذا می دید کلی تعارف می کرد که زحمت نکشید و از طرف من از مادرت تشکر کنید.


هوای سرد بهمن ماه و یه نموره برفی که زده بود و کوچه ها رو سرد و کثیف کرده بود اجازه بیرون اومدن رو از همه بخصوص ما بچه ها گرفته بود، بیرون رفتن ما شده بود مدرسه و خونه، البته خودم هم خیلی میلی به بیرون رفتن نداشتم، یادمه پارسال همین موقع ها بود که گاهی اوقات خونه رامین اینا یا خونه ما مشغول درس خوندن بودیم و هماخانوم برامون شلغم درست می کرد، بوی شلغم و بوی فتیله نیم سوز علاالدین توی هوا چه کیفی داشت، از پشت پنجره به حیاط کوچیک رامین اینا نگاه می کردیم و دیدن اون چند سانت برفی که زده بود چقدر لذت بخش بود برامون، چقدر دعا می کردیم برف بیشتری بیاد و مدرسه یه چند روز تعطیل بشه، چقدر ذوق دستکش و چکمه و کلاه بافتنی توی این فصل رو داشتیم.


نمی دونم چرا بعضی از اتفاق های خوب فقط یه بار توی زندگی می افته یا شاید هم ما فقط یه بار از کنار این اتفاقهای خوب رد می شیم شاید عجله داریم که برسیم به آخر مسیر، شاید اگه عجله رسیدن به آخر مسیر رو نداشته باشیم بازم می تونستیم اتفاقهای خوب رو ببینیم، حالا بعد از گذشت سالها وقتی به گذشته های دور نگاه می کنم می بینم که چه خوشی های خوبی داشتیم و چه بی رحمانه ندید گرفتیمشون، چقدر با هم بودن ها رو سرسری می گرفتیم و وقتی تنها می شدیم قدرشون رو می فهمیدیم، چقدر نگاهمون به آینده بود و اصلا گذشته و حال زندگیمون رو ندیدیم، گذشته هایی که وقتی داریم ازش صحبت می کنیم آه می کشیم و دوست داریم برگردیم.
هوا تازه تاریک شده بود، کنار علاالدین فیروزه ای رنگی که زمستون های خونه رو گرم می کرد داشتم چندتا تمرینی که معلم داده بود و حل می کردم، بابا سرش توی رادیو بود و مادرم هم توی آشپزخونه مشغول بود که صدای درکوچه بلند شد، صدای مادر از آشپزخونه اومد که به بابا گفت برو ببین کیه؟ بابا که درو باز کرد صدای آقایعقوب رو شناختیم، یه خورده نگران شدیم و مامان با عجله رفت گفت سلام آقایعقوب اتفاقی واسه هماخانوم افتاده، آقایعقوب گفت نه نگران نباشید، اول که اومدم ظرف غذای دیشب و بهتون بدم و اینکه باهاتون خدا حافظی کنم، یکی از آشناهامون زحمت کشیده و با وانت اومده چیزای خونه رو جمع کردیم که برم ولایت خودمون، و با اشاره دستش به وانت سرکوچه وانتی رو دیدیم که رانندش مشغول کشیدن سیگار بود.


از خدا حافظی آقایعقوب توی اون تاریکی و با اون همه تنهایی خیلی دلمون گرفت، مادرم که داشت گریه می کرد به آقا یعقوب گفت هر از گاهی به ما سربزنید ما رو از حال و روز هماخانوم با خبر کنید، خودتون که بهتر می دونید هماخانوم مثل خواهرم بود، خدا حافظی آقا یعقوب که تموم شد و وقتی که داشت توی اون تاریکی به طرف سرکوچه می رفت سنگینی قدماش کاملا مشخص بود، پاهاش جلو نمی رفت، مثل اینکه یه چیز گرفته بودش، یه خاطره، یه زندگی دور همی، یه زن، یه بچه، نمی دونم شاید توی یه گذشته دور همی گیرکرده بود و نمی تونست ازش جدا بشه، وقتی که سوار وانت شد و رفت ما فقط یه نگاهی به درب خونه آخر کوچه انداختیم و چراغی که دیگه توی اون خونه روشن نبود.


فردا صبح بعد از خوردن نون و پنیر و چای شیرین مشغول جمع و جور کردن دفتر و کتابام شدم، دوجفت جوراب زخیم هم روی هم پوشیدم و داشتم چکمه هامو پا می کردم که مادرم چترمو دستم داد و گفت وقتی می خوای بری اون ور خیابون مواظب باشد.


از در خونه که زدم بیرون یه چند قطره بارون روی سرم ریخت یه نگاهی به آسمون انداختم و چترمو باز کردم، سرکوچه یه چندتا کارتن بود که توجه منو به خودش جلب کرد، نزدیک که شدم دیدم وسایل دور ریز خونه آقایعقوب اینا هست، که دیشب گذاشته بیرون تا امروز مامورهای شهرداری ببرن، همینطور ایستاده بودم و داشتم به وسایلی که بعضیهاش  به چشام آشنا بود نگاه می کردم که چشمم افتاد به دفتر صدبرگ جلد قرمزی که باهم بودیم که خریدیم و رامین گفت این دفتر رو میذارم واسه ریاضی، یه لحظه همه اون خاطرات از ذهنم گذشت، دلم یه لحظه واسه رامین واسه هماخانوم واسه آقایعقوب واسه اون خونه ته کوچه با در رنگ آبی و حیاط گودش و اون حوض کوچیک و شمعدانی های هماخانوم چهار طرف حوض تنگ شد، یه لرزی توی تمام بدنم احساس کردم، بارون داشت تندتر می شد واسه اینکه دفتر خیس تر نشه برش داشتم.


حالا بعد از چهل و پنج سال گوشه اتاق نشستم و دارم دفتر رو برگ می زنم، دفتری که بعد از این همه سال احساس می کنم هنوز بوی نم بارون اون روزا رو داره و حکایت از خاطراتی می کنه که هیچوقت خشک نمی شن و همیشه نم دار می مونن، دفتری که رامین هیچوقت فرصت نکرد چیزی توش بنویسه بجز صفحه اولش که نوشته بود به نام خدا